آنچه همه می خواهند!!!
به نام خدا
در روزگاران قدیم شاهزاده جوانی به دست سربازان پادشاه سرزمین دیگر اسیر شد.
آن پادشاه میتوانست دستور کشتن او را بدهد ولی جوانی او و افکار شاهزاده جوان وی را تحت تاثیر قرارداد. از این رو، برای آزادی اش شرطی گذاشت:
اوباید به یک پرسش بسیار مشکل پاسخ می داد و یک سال فرصت داشت تا جواب را بیابد، و اگر پس از این مدت موفق به یافتن پاسخ نمی شد، جان خود را از دست می داد. پرسش از این قرار بود:
زنان واقعا چه میخواهند;
شاهزاده به سرزمینش بازگشت و بدون معطلی تحقیق خود را آغاز کرد و از همه می پرسید، اما هیچ کس نتوانست پاسخ رضایت بخشی به این سوال بدهد.
سر انجام فردی به وی پیشنهاد کرد تا با پیرزن جادوگری مشورت کند. ولی ممکن بود دستمزد وی خیلی بالا باشد چرا که او به خاطر دریافت مبلغ های هنگفت در آن سرزمین شهرت داشت.
وقتی آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده فکر کرد چاره ای جز مشورت با جادوگر پیر را ندارد و جادو گر قبول کرد تا جواب سوال را بگوید، اما ابتدا از شاهزاده خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر درخواست کرد که با نزدیکترین دوست شاهزاده که بهترین دلاور و سلحشور ان سرزمین بود ازدواج کند!
ادامه دارد
به به داستان [مغرور]
آخه چرا نصفش رو میذارین بقیه رو نمیذارین؟؟؟؟ زودتر بذارین بقیه رو دیگه
بدو بقیشو بذار تا یادم نرفته
خب یه کلوم از خودمون بپرسید چی میخوایم، اینقده با اژدها مژدها نجنگید و کوه نکنید. خب.